داستانک

استاد

استاد برنامه‌نویسی در حال تدریس بود و من حواسم به جای دیگری معطوف؛ با خود می‌گفتم: «من تمام این دروس تاریخ‌مصرف‌گذشته را از بر هستم» در همین فکر بودم که…

داستانک

حکمت

به‌سرعت خود را به سر خیابان رساند. یک نگاهش به ساعت بود و یک نگاهش به جاده در انتظار تاکسی؛ دائم کتش را بررسی می‌کرد. از نظرش خیلی بد بود…

داستانک

زنجیره غذایی

چوبی در دست داشت و مانند کسی که منتظر عزیزی باشد به جریان آب چشم دوخته بود. حدود ده متر با او فاصله داشتم؛ آنقدر حالش عیان بود که از…

داستانک

عشق خام

برنامه‌ی ورد را باز کرد و نوشت: ارتش موهایت در باد تروریست تر از داعش بود و پیراهن پسربچه ای که همه را عاصی کرده بود را ترس از دست…

داستانک

اعتماد

تیر سوم شلیک شد. با سرعتی باورنکردنی از پیچ کوچه گذشتم و با چالاکی خود را نجات دادم. داشتم نفس کم می‌آوردم که به یک شهرک با دربی شبیه به…