دلنوشت

دلنوشت

فرازمینی‌ها

شاید آن‌ها روزی بیایند؛ آرام، بی‌صدا، با نوری که از چشم‌هاشان می‌تراود و دنیای ما را مثل پرده‌ای نازک کنار می‌زنند. شب خواهد بود، شاید هم چیزی شبیه شب، اما...

دلنوشت

نثرالله

در زمان حیاتش انکارش می‌کردند؛ اما بعد از سپردنش به خاک سرد، شاید بگویند: خدای واژگان بود، روحی که به واژه‌ها جان می‌داد و از کلمات، جهانی تازه می‌آفرید. شاید...

دلنوشت

لطافت

بیش از هر کسی می‌دانم که جای لطافت یک زن در زندگی‌ام خالی است؛ و بیش از هر زمانی در طول زندگی‌ام یقین دارم که هیچ جذابیتی در این برهوت...

دلنوشت

دوست همچون آینه

گاهی دوستانمان به آینه‌ای سخنگو بدل می‌شوند؛ همان‌هایی که حرف‌های ناگفته‌ی ذهنمان را با صدای بلند برایمان بازگو می‌کنند. گویی صدای درونمان را از بیرون می‌شنویم، صریح‌تر و شفاف‌تر. شاید...

دلنوشت

تعلق

همچو باد بی‌سرزمین و وطن و کس و کار میان تکاپویی مبهم به نام زندگی سرگشته و حیرانم. تعلق داشتن به جایی یا کسی برای طفلی که توسط مادرش هم...

دلنوشت

تولد یاسر

یه بار یکی بهم گفت چقدر پول به یاس دادی تا حمایتت کنه؟ اون موقع یه نگاه سرد کردم و رفتم؛ ولی امروز جواب اون آدم رو می‌دم: من پولی...