فرازمینیها
شاید آنها روزی بیایند؛ آرام، بیصدا، با نوری که از چشمهاشان میتراود و دنیای ما را مثل پردهای نازک کنار میزنند.
شب خواهد بود، شاید هم چیزی شبیه شب، اما با ستارههایی که بیشتر میلرزند و آسمانی که انگار نفس میکشد. ناگهان همهچیز متوقف میشود؛ ساعتها دیگر نمیچرخند، درختها به سمت آسمان خم میشوند، و سایهها از پاهایمان جدا شده و به دیوارهای آسمان میگریزند.
آنها خواهند آمد، نه با سفینههایی که براق و فلزی باشند، بلکه مثل موج، مثل نسیم، مثل چیزی که حس میکنی اما نمیتوانی لمسش کنی. شاید بدنهایی نداشته باشند، یا اگر داشته باشند، شبیه آینهای باشند که خاطراتت را بازتاب میدهد. به تو نگاه میکنند و تو خودت را در چشمهایشان میبینی، اما نه آن “خود” که میشناسی.
شاید آنها چیزی نگویند، یا اگر بگویند، کلماتشان مثل نجوایی از عمق زمان باشد. شاید صدایشان را نشنوی، اما حس کنی که معنیاش را از ریشههای درختان، از قطرههای باران، یا از ارتعاشات زمین دریافت میکنی.
شاید چیزی از ما نخواهند، اما حضورشان، این واقعیت که آنها وجود دارند، همهچیز را تغییر دهد. هر کس که به آنها نگاه کند، دیگر همان آدم قبل نخواهد بود. چشمهایشان شاید پردهای را کنار بزند که ما هرگز نمیدانستیم وجود دارد، جهانی که در پشت این جهان پنهان است، جایی که زمان به شکل دایره است و مکان مثل بوی خاطرات.
وقتی بروند، چیزی باقی میماند؛ شاید حسی شبیه اندوه، یا شاید چیزی شبیه آزادی. اما هیچکس نمیتواند به دقت بگوید که آنها چه بودند، چه میخواستند، یا حتی اینکه آیا واقعاً آمده بودند.
تنها چیزی که میدانیم این است: ما دیگر همان نخواهیم بود.