تیله
زنی از راه رسید و سراسیمه گفت: «من برای ح… من برای … من ب…» پسربچهای هشتنهساله درحالیکه تیلهای در دست داشت گفت: «میخواد بگه من برای حفظ شأنم هر...
داستانکهای خاطف در این بخش قرار دارند.
زنی از راه رسید و سراسیمه گفت: «من برای ح… من برای … من ب…» پسربچهای هشتنهساله درحالیکه تیلهای در دست داشت گفت: «میخواد بگه من برای حفظ شأنم هر...
قاضیالقضات غمگین، قافله را به قوس قمر قفل و غُل(قُ) کرد و تشکیک را به جان خرید ولی قلق قضاوت به قانون عقلا را برای دیوانگان لو نداد. دارالمجانین قدیمی...
همانطور که با دستمالِ چرکِ سفسطه، خون عقیدهام را از روی چاقوی تحمیلنظرش پاک میکرد؛ گفت: «بهتر است به عقاید یکدیگر احترام بگذاریم»
مرد مدتی بود از خانهاش بیرون نیامده و به تنهایی خویش خزیده بود و جواب کسی را نمیداد. زن کلید انداخت و وارد خانهای که بیشتر به مخروبهای مدرن شبیه...
سلام اولین و آخرین کراش زندگیام؛ شاید از همان اول میدانستی چند سال قبل از اولین بوسهای که در هجدهسالگی در ساحل دریای خزر بر تو زدم، چشمانم به دنبال...
استاد برنامهنویسی در حال تدریس بود و من حواسم به جای دیگری معطوف؛ با خود میگفتم: «من تمام این دروس تاریخمصرفگذشته را از بر هستم» در همین فکر بودم که...