تیله

زنی از راه رسید و سراسیمه گفت: «من برای ح… من برای … من ب…»

پسربچه‌ای هشت‌نه‌ساله درحالی‌که تیله‌ای در دست داشت گفت: «می‌خواد بگه من برای حفظ شأنم  هر کاری کردم؛ ولی چون ترسیده، نمی‌تونه حرف بزنه.»

زن رو برگرداند و رفت.

گفتم: «از چی ترسیده؟»

پسربچه تیله‌اش را روی زمین انداخت و رو برگرداند و دوید و دور شد.

چند قدم جلو رفتم و خم و شدم و تیله را از زمین برداشتم و آن را جلوی چشم راستم گرفتم و روی آن دقیق شدم. تصویری منعکس شد: «دست مردی بالا رفت. زن روی زمین نشسته بود و با دستانش حالت تدافعی گرفته بود. دست مرد پایین آمد و احترام زن روی زمین ریخت و کودک مادرش را در آغوش کشید و مرد رو برگرداند و رفت.»

تیله را از جلوی چشمم دور کردم و در جیبم گذاشتم و به‌طرف مسیری که زن و پسربچه رفته بودند حرکت کردم. به رودی رسیدم که در آن خون و اشک جاری بود. پیرمردی نحیف با ریش‌های بلند و لباسی سفید دیدم. جلو رفتم و سلام کردم و پرسیدم: «اینجا کجاست؟»

نگاهی سرد به من کرد و هیچ نگفت.

دوباره پرسیدم: «اینجا کجاست؟»

نگاهی سرد به من کرد و هیچ نگفت.

صدایم را بالا بردم و داد زدم: «اینجا کجاست؟»

پیرمرد از جایش بلند شد و به سمت رود رفت و وارد آن شد. آن‌قدر جلو رفت که در داخل رود محو شد.

رو برگرداندم و بازگشتم. تیله را از جیبم بیرون آوردم و آن را روی زمین انداختم.

آسمان شروع به باریدن کرد و خون بود که به زمین می‌ریخت. ولی بدن من خیس نمی‌شد. به مکان اولی خود رسیدم و مرد را دیدم.

نگاهی سرد به من کرد و اخم کنان گفت: «پسرِ همسرم تیله‌اش رو اینجا جا گذاشت؛ تو ندیدیش؟»

جوابش را ندادم و بی‌توجه از کنارش عبور کردم.

فریاد زد: «هوی یارو؛ با توام؛ می گم تیله پسرمو ندیدی؟»

سرم را برگرداندم و به سمت مسیری که تیله را انداختم اشاره کردم. رو برگرداندم و رفتم که بروم؛ ولی نگاهی به پشت سرم انداختم. او دیگر آنجا نبود.

نبضم را گرفتم؛ نمی‌زد! دستم را روی پیشانی‌ام قرار دادم؛ سرد بود. عبور!

اشتراک گذاری پست

بازخوردتان را ثبت کنید

نظرات بسته شده است.