مکروه
صدای تقتقِ تایپ در فضای نیمهتاریک اتاق میپیچید. انگشتهای نویسنده روی صفحهکلید میرقصیدند، انگار هر کلید حکم زدن نُتی ممنوعه در سمفونی ممنوعهترِ ذهنش را داشت. داستانش رازی تاریک در دل خود داشت، روایتی که اگر منتشر میشد، پرده از چیزی برمیداشت که نباید.
داستانش تمام شده بود. طبق عادت همیشگیاش آن را تبدیل به یک فایل PDF کرد و خواست آن را آپلود کند که ناگهان سایهای روی صفحهکلید افتاد. نویسنده سر بلند کرد؛ دستی اسلحهای براق را سمت او گرفته بود. صاحب دست چیزی نگفت. نیازی هم نبود. سکوتش از هزار کلمه رساتر بود.
نویسنده بهسختی گلویش را از خشکی نجات داد و زیر لب گفت: «شما نمیفهمید… این فقط یک اثر هنریه.»
صدایی خشن و عاری از احساس پاسخ داد: «هنر؟ تو این رو هنر میدونی؟ این داستان تو میتونه کل بازی رو به هم بزنه. قوانین این دنیا رو خود ما مینویسیم، نه تو. بهتره یادت بمونه کی پشت این سایهها ایستاده آقای مثلاً نویسنده.»
نویسنده به صفحهکلیدش خیره شد. انگشتهایش دیگر نمیرقصیدند؛ میلرزیدند. انگار هر کلید یک خنجر شده بود، آماده برای بریدن بندهای رویاهایش. دست مسلح جلوتر آمد. کاغذی روی میز افتاد. دستورالعمل سادهای از طرف مافوق مردِ مسلح روی آن نوشته شده بود: فایل رو پاک کن. امشب هیچچیزی نمینویسی.
نویسنده مکثی کرد و چشمانش را بست. تصویر دختر کوچکش که یتیم میشد در ذهنش نمایان شد. چشمانش را باز کرد و با انگشتانی که دیگر به او تعلق نداشتند، مکروهترین کار ممکن برای خودش را کرد و کلید Delete را فشار داد. صدای خفهی پاک شدن فایل در سکوت شب پیچید. اسلحه کنار رفت، اما سایهها در ذهن او جا ماندند.
آن شب، ادبیات زیرزمینی دیگر یک جهان مخفی نبود؛ بلکه به میدان مین بدل شده بود.