کورسوی امید
سخت روزگاری است؛ دو شات قهوه باید سر کشید و با آن کرختی که روح اسیرش شده گلاویز شد و دل به جادهی پر از تردید سرنوشت سپرد.
تشویش و وسواس و استرس؛ تردید و حراس و استرس و استرس و استرس و ساعتی که میدود و ما به گرد پایش هم نمیرسیم.
پروندهی انسانیت مختومه است و دیگر کسی باکی ندارد از زیر پا له کردن قراردادی که با باور خویش بسته بود.
در این فضای تاریک، کورسوی امیدی آن سوی تپهی ناامیدی سوسو میزند و من سوگوارانه سعی میکنم با همین روح کرخت به سویش گام بردارم؛ تا شاید آیندهای روشن در انتظارم باشد. شاید…