حکمت
بهسرعت خود را به سر خیابان رساند. یک نگاهش به ساعت بود و یک نگاهش به جاده در انتظار تاکسی؛ دائم کتش را بررسی میکرد. از نظرش خیلی بد بود اگر اولین روز کاری نامرتب باشد یا دیر به محل کارش برسد. یک ماشین با سرعت از کنارش رد شد و آبی که در گودالی جمع شده بود را پاشید روی او و رفت.
عصبانی شد و فریاد زد: «مردک! گند بزنن به این شانس، هر چی سنگه برا پای لنگه.»
سراسیمه به سوی خانه حرکت کرد تا سریعاً لباس عوض کند. چند قدم از سر خیابان دور نشده بود که صدای ترمز و تصادف ماشین باعث شد سرش را بیاختیار برگرداند. یک پراید سفید دقیقا در مکان استقرار او چپ کرده بود.