عشق خام
برنامهی ورد را باز کرد و نوشت: ارتش موهایت در باد تروریست تر از داعش بود و پیراهن پسربچه ای که همه را عاصی کرده بود را ترس از دست دادن دختر همسایهای که تو بودی غرق در اشک کرد.
انتقالی پدرت باعث شد از آن محله و از آن شهر کوچ کنید و من در گیرودار تشویش و کلنجار با خودم تنها کاری که از دستم برمیآمد را انجام دادم و زیر لب گفتم: «تُف به هرچه کار دولتی است.
حال بیست سال از آن روز سیاه زمستانی میگذرد و تمام خانههای این محله آپارتمان شدهاند؛ جز آن خانهی کذایی که حال مثل قلب من فرسوده و کلنگی شده؛ اما هنوز مثل چشمانم منتظر است تو درش را باز کنی و با آن لباس زیبای آبیرنگ بیرون بیایی و بر عرشهی کشتی عشق کودکانهام قدم برداری و مرا غرق در اشکی از جنس شوق کنی. این است زندگی من؛ سیر در گذشته و انتظار برای آینده ای که میدانم هیچ گاه اتفاق نخواهد افتاد.