سرزمین پشمکها
آرشام یه پسر کوچولوی شیطون و مهربون بود که عاشق پشمک بود. یه شب، وقتی خوابید، خواب عجیبی دید! خودش رو تو یه سرزمین دید که همهجا پشمکی بود. درختا...
آرشام یه پسر کوچولوی شیطون و مهربون بود که عاشق پشمک بود. یه شب، وقتی خوابید، خواب عجیبی دید! خودش رو تو یه سرزمین دید که همهجا پشمکی بود. درختا...
صدای تقتقِ تایپ در فضای نیمهتاریک اتاق میپیچید. انگشتهای نویسنده روی صفحهکلید میرقصیدند، انگار هر کلید حکم زدن نُتی ممنوعه در سمفونی ممنوعهترِ ذهنش را داشت. داستانش رازی تاریک در...
زنی از راه رسید و سراسیمه گفت: «من برای ح… من برای … من ب…» پسربچهای هشتنهساله درحالیکه تیلهای در دست داشت گفت: «میخواد بگه من برای حفظ شأنم هر...
قاضیالقضات غمگین، قافله را به قوس قمر قفل و غُل(قُ) کرد و تشکیک را به جان خرید ولی قلق قضاوت به قانون عقلا را برای دیوانگان لو نداد. دارالمجانین قدیمی...
همانطور که با دستمالِ چرکِ سفسطه، خون عقیدهام را از روی چاقوی تحمیلنظرش پاک میکرد؛ گفت: «بهتر است به عقاید یکدیگر احترام بگذاریم»
مرد مدتی بود از خانهاش بیرون نیامده و به تنهایی خویش خزیده بود و جواب کسی را نمیداد. زن کلید انداخت و وارد خانهای که بیشتر به مخروبهای مدرن شبیه...