لطفاً برگرد

مرد مدتی بود از خانه‌اش بیرون نیامده و به تنهایی خویش خزیده بود و جواب کسی را نمی‌داد.
زن کلید انداخت و وارد خانه‌ای که بیشتر به مخروبه‌ای مدرن شبیه بود شد. به اتاق کار مرد رفت. مرد در حال سیگار کشیدن بود و با کرختی خاصی سرش را به سوی زن چرخاند. زن جلو رفت و سیگار را از لای انگشتان مرد بیرون آورد و کیفش را روی میز کار مرد گذاشت و به سمت پنجره رفت و آن را که مرد در گرمای تابستان بسته بود باز کرد و سیگار را به بیرون پرتاب کرد.
زن: از این همه دود و گرما خفه نمی‌شی؟ کولر رو حداقل روشن کن.
مرد: از دوری تو بیشتر حس خفگی رو به من منتقل نمی‌کنن.
زن در حالی که اتاق را مرتب می‌کرد پرسید: اوضاعت چطوره؟
مرد ابرو بالا انداخت و گفت: آن بگایی که عیان است چه حاجت به بیان است؟ ولی حالا با جزییات می‌خوای بدونی؛ مصرف سیگارم سه برابر شده؛ داروهامو نمی‌خورم؛ روزی نیم ساعت می‌خوابم و یه کفِ‌دست غذا می‌خورم. بدنمم سرده مثل یه تیکه یخ؛ واسه همین نمی‌تونم کولر رو روشن کنم.
زن سر و سامانی مختصر به اتاق داده بود و برای لحظه‌ای رفت بیرون از اتاق که آشغال‌هایی که جمع کرده بود را در سطل زباله بیندازد.
وقتی بازگشت، مرد را دید که میان اتاق ایستاده است.
مرد یک قدم جلو آمد و دستان زن را گرفت و در حالی که در چشمان او خیره شده بود گفت: لطفاً بشین.
دست در دست هم روی زمین نشستند‌. مرد با آرامش همچنان در چشمان زن خیره شده بود؛ لبخندی زد و سکوتش را ادامه داد.
زن گفت: بگو.
مرد لبخندش را بازگرداند و گفت: لطفاً برگرد.
زن که تمام‌مدت منتظر شنیدن این جمله بود؛ نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد.
لبخند مرد محو شد و با نگاهی سرد گفت: می‌دونی که داگی استایل پوزیشن موردعلاقمه!
لبخند زن محو شد؛ درلحظه بدنش سرد شد و می‌لرزید؛ ضربان قلبش به‌شدت بالا رفت؛ آن‌هم جلوی کسی که سال‌ها با او زندگی کرده بود و می‌خوابید و بیدار می‌شد. او حتی نمی‌توانست دستانش را از دستان مرد جدا کند. حس ناامنی تا عمق وجودش رخنه کرده بود.
مرد لحظه‌ای مکث کرد؛ دستان زن را رها کرد و از جایش بلند شد و گفت: می‌بینی با یه جمله میشه تا مغز استخون یه نفر رو سوزوند؛ کلمات تو طول تاریخ بیشتر از گلوله‌ها آدم کشتن؛ ولی نترس؛ فقط خواستم این درس رو بهت بدم که میشه با یه جمله روح یه نفر رو کشت؛ مخصوصاً اگه برای اون شخص خیلی عزیز باشی؛ هنوز اونقدر پفیوز نشدم که به کسی تجاوز کنم؛ حتی اگه اون شخص زن خودم باشه؛ ولی بدون کثافتی که به زندگی من تو بدترین شرایطم زدی با این کارهای مسخره مثل مرتب کردن اتاقم، پاک نمیشه. تو توی بدترین زمان منو رها کردی و وسواس ناامنی رو به جونم انداختی.
مرد به سمت کمد لباس‌هایش رفت و آن‌ها را عوض کرد و بدون اضافه‌گویی گفت: دیدار به قیامت بی‌مرام.
و بدون برداشتن چیزی، برای همیشه از آن خانه رفت.
زن در سکوت مرگبار خانه میان دود‌های معلق در هوا، با تنی سرد همچنان به روبرویش خیره شده بود.

اشتراک گذاری پست

بازخوردتان را ثبت کنید

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.