مرد
شب سرد و بارانی بود. مه، کوچههای خالی شهر را در بر گرفته بود و تنها صدای قطرات باران بود که سکوت را میشکست. دختر روی نیمکتی چوبی نشسته بود، دستانش را در هم فشرده و نگاهش به زمین دوخته شده بود. پسر مقابش ایستاده بود، لبخندی موذیانه بر لب و گوشی در دستش، انگار قدرت تمام دنیا را در اختیار داشت.
«یه بار دیگه فکر کن. یا کاری که گفتم انجام میدی، یا این ویدیو رو پخش میکنم.»
دختر سرش را بالا آورد، نگاهش پر از خشم فروخورده بود.
«چرا این کار رو میکنی؟ تو که میدونی من هیچ کاری نکردم!»
پسر شانه بالا انداخت و گوشی را جلوی صورتش تکان داد.
«حقیقت مهم نیست. چیزی که مهمه اینه که مردم چی فکر میکنن. حالا تصمیم بگیر.»
ناگهان، صدایی سنگین و آرام سکوت را شکست:
«به نظر میاد کسی زیادی خودش رو جدی گرفته.»
هر دو برگشتند. مردی قدبلند، از دل مه بیرون آمد. صورتش در تاریکی پنهان بود، اما چشمهایش که از زیر لبهی کلاه میدرخشیدند، نگاهی سرد و عمیق داشتند.
پسر اخمی کرد و چند قدم به عقب رفت.
«تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟»
مرد بیاعتنا به سوالهای پسر، با صدایی که لرزه به جان هر شنوندهای میانداخت گفت:
«از کارت خجالت نمیکشی؟ تهدید، فریب… شجاعت داری، نه؟»
پسر، حالا با اضطرابی که در پنهان کردنش ناموفق بود، گوشی را محکمتر در دست گرفت.
«برو پی کارت! این به تو ربطی نداره.»
مرد قدمی جلو آمد. مه، اطرافش چرخید، انگار که خودش بخشی از آن بود. صدایش حالا سردتر شد:
«گوشی رو بده. یا بقیهش رو من تعیین میکنم.»
پسر سعی کرد به خنده پناه ببرد، اما صدای لرزانش او را لو داد.
«خفه شو، مرتیکه! برو…»
پیش از آنکه جملهاش تمام شود، دستی بلند شد، انگار مه خودش شکل گرفت و گوشی از دستش بیرون کشیده شد. گوشی به هوا رفت و درست جلوی چشمان پسر، به هزار تکه خرد شد.
پسر قدمی به عقب برداشت و افتاد. وحشتزده به مرد خیره شد که حالا چند قدم نزدیکتر آمده بود. مرد کمی خم شد و چشمهای پسر وقتی به صورت مرد افتادند، تار شدند.
مرد گفت:
«دیگه هیچکس رو تهدید نمیکنی. هیچوقت. فهمیدی؟»
پسر آب دهانش را به سختی فرو برد و با سر تایید کرد، به زور از جا بلند شد و تلوتلوخوران در مه گم شد.
دختر با صدایی لرزان گفت:
«تو کی هستی؟»
مرد مکثی کرد، سپس گفت:
«مهم نیست من کی هستم؛ ولی تو باید یاد بگیری از خودت دفاع کنی.»
پیش از آنکه دختر بتواند پاسخی بدهد، مرد در میان مه فرو رفت. تنها بوی باران در هوا باقی ماند. دختر آرام بلند شد، لبخند کمرنگی بر لب آورد، دستانش را در جیب کاپشنش فرو برد و راهی خانه شد.