بشتابید

به‌رسم انتحار پیش رفتم در این وادی شوم و رسم کردم تصویر تارِ ترک شدن از قبیله‌ی تنهایی را و هم‌سفرِ بدسفرهای سفره‌نشناس شدم و پس‌ازاین حادثه، از هلهله‌ی جنیان عالم بالا، ملکوت به سکوت طعنه زد و ابلیس پیاله پیاله وسواس روی من می‌ریخت و من مستِ خیالی خام، به باد تکیه داده بودم. هیچ نمی‌دانستم که پذیرش با تحمل کردن آنچه روح را می‌خراشد و متلاشی می‌کند توفیر دارد.

آسمان وجودم دیگر لاجوردی نیست و سرخی غروبِ از دست دادن خودم روی سرم سنگینی می‌کند. خوب نظاره کن که زندگی‌ام از دستم رهاشده و من کودکانه به بازیگوشی در زمین ادبیات مشغول هستم. حالِ من خوب است؛ هیچ نگران این دیوانه‌ی غل‌ و ‌زنجیر شده به توهماتش نباشید؛ او خوب بلد است با لبخند مرموز خویش از هر مهلکه جان سالم به در ببرد.

یک هیچِ تمام‌عیار از سقف اتاقم آویزان است و من در جنونی که مجنون هم تجربه‌اش نکرده به صفحه‌کلیدم خیره می‌شوم و قربان صدقه‌اش می‌روم.

به من عشق ندهید که به آن نیاز ندارم؛ وقتی می‌بینید که حکمت هر اتفاقی مانند موم در دستانم تغییر شکل می‌دهد و من خودم تصمیم می‌گیرم چه باشم و که باشم و چه کنم و چه نکنم؛ دیگر به کدام اعتمادبه‌نفس خود را عامل خوشحالی یا ناراحتی من می‌دانید؟ بگذارید تفرعن را به حد نهایت برسانم: «او کارمای کارهای بدم بود و من هدیه‌ی خدا برای کارهای خوبش.» این هیولا در یک نقطه و برای یک نفر لطیف بود که آن یک نفر هم تمام شد و رفت پی کارش و من حتی ذره‌ای از این پایان ناراحت نیستم.

طلای داغ ذوب‌شده‌ای در دستانم داشتم که انتظار سرد شدنش را می‌کشیدم؛ ولی خیالی خام بود. دیگر حتی خطور خاطرات خام به ذهن خالی خاموشم مرا خائف از خلد ترکیبی احساس و منطق نمی‌کند و بی‌محابا به دیاثت می‌کشانم تک دشمن شرورم در این وادی را که شخص شخیص شوم شیطان باشد. آن شراره‌های آتش که در پیچ‌وتاب تلألؤ نور خورشید نمایان شدند همین عبارات عمیق اما گنگ هستند.

آتش بیاورید و به شعله‌های شمع تنهایی پایبند باشید که من نه یاری می‌خواهم؛ نه هم‌خوابی و نه همراه و هم‌سفری. تعقل معدوم شد زیر چکمه‌های فلسفه و من به یاد هیچ‌کسی نیفتادم پس از طلوع خورشید در آن صبح گرم تابستانی. دیگر حتی برایم مهم نیست کسی ناراحت بشود یا نشود. ببین یک گرگ شراب خورده به از صد شیر گه خورده است. رها کنید سلسله‌ی واژه‌ها را؛ من خودم روشنیان هستم پس دیگر نمی‌خواهد برای من ادای روشنفکرها را دربیاورید و با ژست‌های ک… خود باور پیر مجلس را انگولک کنید. اصلاً من دارم به کجا می‌روم؛ برگردیم به بحث اصلی خودمان؛ چطور انتظار دارید مردی که از هم‌خون‌های خود خیری ندیده از بیگانگان انتظار خیر رساندن داشته باشد. آخر ناقص‌العقل ملعون، تو کجا بودی وقتی کل خاندانم نامه‌ی سپردن حضانت من به خانواده‌ای دیگر را امضا کردند؟ بگذار تکلیف را یکسره بکنم: «شک تنها چیزی است که به آن اعتماد دارم.»

آسمانِ آغشته به آلودگیِِ دودهای سیگارم، مرا به یاد آن جمله‌ی معروف که هرکسی را بحر کاری ساخته‌اند می‌اندازد؛ شاید هم سهم من از زندگی همین بود؛ سعی صفا و صمیمت میان پنجره و صفحه‌کلید نازنینم.

آخرین سلول متروکه از آخرین زندان دنیا اولین قدم برای آزادی است و من مکتوم می‌نویسم تا طردشدگان عالم برای نجات خویش از تنهایی به تارنمای شخصی‌ام پناه بیاورند.

اولین نگاه غلط بود و ما بنیانِ گزاره‌های ادبیات را در محور غلط‌نویسی رپکن‌ها در اوایل دهه هشتاد شمسی بنا نهادیم تا این جریان از همین رشد وام بگیرد؛ ولی من بازهم تنها دارم در این وادی سرد یکه‌تازی می‌کنم و بدون رقیب و دشمن و دوست و همکار و همراه حوصله‌ام سر می‌رود. شاید این‌ یک درخواست است شاید هم یک دستور؛ این به نگاه شما بستگی دارد: «بشتابید که تعلل شما می‌تواند دلیل مرگ این طفل معصوم باشد.»

اشتراک گذاری پست

بازخوردتان را ثبت کنید

نظرات بسته شده است.