زنجیره غذایی
چوبی در دست داشت و مانند کسی که منتظر عزیزی باشد به جریان آب چشم دوخته بود. حدود ده متر با او فاصله داشتم؛ آنقدر حالش عیان بود که از قیافه داغان و حالت خمار پیرمرد میشد فهمید که معتاد است. خوب تحتنظر داشتمش؛ هر چند لحظه نیمنگاهی به آب میانداختم. یک بطری خالی آب معدنی آرام آرام داشت نزدیک میشد. حالتی به خود گرفت که انگار میخواهد یک ماهی فربه را صید کند؛ بطری را کشاند گوشهی جوی، زانو زد و آن را گرفت و گذاشت در کیسهی کثیفی که کنارش بود.