اعتماد

تیر سوم شلیک شد. با سرعتی باورنکردنی از پیچ کوچه گذشتم و با چالاکی خود را نجات دادم. داشتم نفس کم می‌آوردم که به یک شهرک با دربی شبیه به قلب رسیدم؛ وارد آن شدم. در آنجا با سازه‌های کوچکی که به المان‌های شهری بی‌شباهت نبود مواجه شدم. سازه‌هایی دو تا سه متری که با طراحی به سبک تایپوگرافی، کلماتی را شکل داده بودند. یک نگاه سرسری کردم؛ عشق، نفرت، کینه، شادی، غم، اعتماد، خشم و آرامش! بی‌اختیار به سمت سازه‌ی اعتماد رفتم و پشت آن پناه گرفتم. تیر بعدی شلیک شد. از صدای اصابت سرب و فولاد گوشم سوت کشید. تا خواستم نگاهی به درب بیندازم، تیر پنجم شلیک شد و قلبم را از پشت شکافت؛ دستم را محکم روی قلبم گذاشتم و سر برگرداندم. گلوله از حفره‌ای که حرف میم را تشکیل می‌داد عبور کرده بود. دیگر نایی در پاهایم نبود. کف شهرک فرود آمدم. ضارب نزدیک می‌شد؛ با این حال چشمانم تار شده بود و نمی‌توانستم صورتش را ببینم. جلوتر که آمد چهره‌اش نمایان شد. برادر تنی‌ام بود.

اشتراک گذاری پست

بازخوردتان را ثبت کنید

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.